محل تبلیغات شما

دوستش دارم اما جلوش واضح و شفاف نیستم. دوستم داره اما میترسه از اینکه جلوش خود واقعیم باشم. شاید اینقدر براش فیلم بازی کردن که تحمل اینکه آدما خودشون باشن نداره!

دلم میخواد بریم تو طبیعت زیبایی که تا حالا ندیدیم، کنار رودخونه دو تا صندلی بذاریم رو به روی هم و منطقی شروع کنیم به حرف زدن! اسم اون روز هم بذاریم تولدی دوباره!

بهت بگم ببین قلب منو پر کردی اما منطق منو نه! بگم منطقم داره رو قلبم سایه میندازه و کم کم از تو خالیش میکنه. اگه امروز روی این دو صندلی نشستیم رو به روی هم برای اینکه تلاش کنیم نبض زندگیمون مثل اوایل که هیچی از سلایق هم نمیدونستیم، محکم بزنه! 

قلبم میگه دوستت داشته باشم و باهات بمونم اما منطقم میگه قابل اعتماد نیستی و صداقت نداری. شاید برای همینه که همیشه از شنیدن حرفام طفره میری. میترسی که جوابی نداشته باشی بدی و خجالت زده بشی

خودت میدونی که به اسم تربیت کردن زن زیرابی رفتی و هر کوفتی که به عقل ناقصت رسید عملی کردی. اوایل تحملت کردم چون دوستت داشتم اما کم کم آتش دوست داشتنت در وجودم کم سو ترو کم سوتر شدتا اینکه یه روز که دیگه حس کردم چیزی برای از دست دادن ندارم و تو هم عوض بشو نیستی صدات کردم بهت گفتم من همینم و تغییر نمیکنم تا اینجاش اشتباه کردیم با هم اومدیم از این به بعد با جدایی به این اشتباه لعنتی پایان میدیم؛ به سلامت. عیسی به دین خود و موسی به دین خود!

انگار دنیات بهم ریخت. ترسیدی. به خودت اومدی و دیدی واقعا داری از دستم میدی. همیشه فک میکردم اینکه از دستم بدی برات مهم نیست؛ اگه برات مهم بود دوست داشتنمو از ریشه در نمیووردی و کاری نمیکردی دیگه چیزی برای از دست دادن نداشته باشم! کمی که گذشت فکر کردی جدی نگفتم همینطوری یه چیزی گفتمو تموم شد رفتدیری نگذشت که دوباره سر فرصت مناسب درست وسط تربیت کردنت بهت پاتک زدمو صراحتا گفتم مدتیه دارم به جدا شدن فکر میکنم و این ازدواج از اول اشتباه بود. گفتمو گفتمو گفتم. تو برخلاف همیشه سکوت کردی به قول خودت وقتی حرف یا اعتراضی درست و به حق باشه زبون طرف بسته میشه. سعی کردی دلجویی کنی و دلمو به دست بیاری اما همچنان از عصبانیت نسبت بهت میلرزیدم و هیچ محبتی رو قبول نمیکردمروز بعد بهونه ای گیر اوردی و شروع به دادو بیداد کردی که به حساب خودت تلافی کنی ولی من در حین دادو بیدادت با خونسردی گفتم آخه کیو دیدی که از خواستگاری تا عقدش فقط ده روز طول بکشه و ندیده و نشناخته ازدواج کنه. هر دو احمق بودیم. اونجا بود که فهمیدی دیگه دادو بیداد جواب نمیده و از راه دیگه ای باید امتحان کنی. تو کم کم متوجه شدی که حرفای من شوخی نیست و زمانی که سر ماموریت بودی تمام رفتارهای خودت و عکس العمل های منو حلاجی کردی و دیدی که خشم ک عصبانیت من در مقابل رفتار افراطی و کورکورانت طبیعیه.غرورت اجازه نداد عذر خواهی کنی اما ناخودآگاهت حق رو به من داد و حس دوست داشتنت نمیخواست که منو از دست بدهخبر نداشتی که چقدر دل کندن از تو برام سخت بود چون خیلی دوستت داشتم؛ اما بالاخره دل کندم چون محبت واقعی از طرفت نمیدیدم و محبتات بیشتر ادا و تظاهر به نظر میومد

بعد از چند روز از ماموریت برگشتی باز تظاهر کردیم که همه چی خوبه ولی خوب میدونستیم که تو دلمون چی میگذره البته ظاهرا من کامل از تغییر تو خبر نداشتم.تو مهربون شده بودی، بیشتر از قبل! اما با خودم گفتم بازم داریم فیلم بازی میکنیم. تو صبور شده بودی و کمتر از کوره در میرفتی اما با خودم گفتم چون فهمیدی دیگه بیخودی حرمتتو نگه نمیدارم صبور شدیو از کوره در نمیری.حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم تو تغییر کرده باشی. از آینده رابطمون خبر نداشتم و گذاشتم وقایع خودشون ما رو پیش ببرن! 

محبت کردی محبت و محبت کردی و من باور نکردم باور نکردم و باور نکردم! گارد گرفته بودم که به محض بی منطق شدنت از کوره در برم و دوباره بگم بودن ما با هم اشتباهه

تو خلوتی که با خانوادت داشتم اونها در جریان روابطمون گذاشتم و آمادشون کردم برای شنیدن خبرهای ناخوشایند از زندگیمون! خانواده خودم هم تا حدی آماده کرده بودم.

تا اینکه از زبونت حرف عجیبی شنیدم گفتی داری تاوان بی معرفتی خودتو به دنیا پس میدی. گفتی کارای خوبت دیده نمیشه و فقط بدی هات به چشم میاد. گفتی نمیدونی چرا هر کار میکنی بخشیده نمیشی و آه از نهادت بلند شد

با حرفت دلم لرزید خوب که به کارای اخریت فکر کردم دیدم تو واقعا عوض شدی اما من اینقدر بهت بدبین بودم که نخواستم ببینم یا بهت فرصت دوباره بدم.

بهت زده بودم از خودم هزار بار پرسیدم تو چطور ممکنه عوض شده باشی. تو یی که با صدای بلندت، غرشت، تهدیدت، به هم ریختن و شکستنت، با اعتماد به نفس شکستن غرور من و له کردن من.سه سال روزگار گذرونده بودی. چطور حالا میگی عوض شدی. پس سه سال رنج کشیدنم تو زندگیت چی. پس سه سال شکستن غرور من و دیده نشدنم چی ؟باورم نمیشد این تو باشی که حالا طلب بخشش کنی. خودتم باور نمیکردی روزی بیاد که طلب بخشش کنی.

فهمیدم ته دلم هنوز دوستت دارم. هنوز دوست دارم ببخشمت و باهات بمونم. یک میلیون بار به خودم گفتم ینی میشه دوباره بهت اعتماد کرد. 

تو مدتها بود بد اخلاقی، غرش، بی حرمتی و. نکرده بودی. تو واقعا عوض شده بودی و دلت میخواست دوباره بهت اعتماد کنم. هر روز تلاشتو دیدم. اما این سه سال رو دلم سایه سنگینی انداخته بود و از اعتماد کردن دوباره بهت میترسیدم! اما بازم میگم ته دلم دوستت داشتم و دلم میخواست همه چی دوباره درست بشه.

نقل قول نوشت از یک دوست

وقتی حرف به وقتش می آید

حال خوب بیشتر از گاهی یک انتخاب است!

تو ,هم ,کردی ,بهت ,کم ,گفتم ,که به ,دوباره بهت ,سه سال ,کوره در ,رو به

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها